اسرا ی کوچولو شاعر میشود ...!
چند شب پیش که دخترکم را میخوابوندم در حالی که کنار ش خوابیده بودم ....
کوچولوی نازم با صدای زیبا و افسون کننده اش گفت :
مامانی برات میخوام شعر بخونم
گفتم :بخون مامان قربونت بشم
با ی اهنگ منظم و دلنواز برام خوندی :
مامان جونم مامان جون
مامان جونم مامان جون
مامان جونم مامان جون
بارها و بارها این را برایم تکرار کردی و من در اوج شادی دلم میخواست لحظه ام تمام نشود ...
با دستای کوچک پر مهرت ارام ارام موهامو نوازش میکردی ...
مامان جونم مامان جون
مامان جونم مامان جون
به ناگاه یاد خوردنی مورد علاقه ات افتادی و با همان ریتم شعرت اضافه کردی :
مامان جونم مامان جون
برام ی بسنتی میخری ؟
من:بله دختر گلم حتما !
انقدر شعز خواندنت دل انگیز و زیبا بود که من دوست نداشتم ان شب تمام شود ....با تمام وجودم دوست داشتن را در بغل کردنت به معنا در اوردم و محکم بوسیدمت ....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی