اسرا اسرا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

فرشته کوچولوی آسمانی خانه ما

بعد از این مدت طولانی دوباره سلام

سلام عزیز دلم دخمل کوچولوم دیدی مامانی تنبل شدم خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم اخه نمیشد نکه نخوام اما الان اومدم جبران کنم قند عسل .......... دختر مامانی رفت تو 19 ماهگی ///واکسن 18 ماهگی را با یه تاخیر 20 چند روزه بلاخره زد الانم پاش را ارام ارام تکان میده تا دردش نیاد مامانی فدای قلمبه روی پای دخملی بشه......این مدت اتفاق زیاد افتاده حالا مامانی به موقع برات دانه دانه تعریف می کنم ....اما از همه مهمتر بزرگ شدن گل باغ من و باباییه..... عزیزکم ماشا اله هزار مشااله برای خودش خانمی شده ... من و بابایی عاشقش هستیم البته عاشق شیرین کاریشاش و حرف گوش کردنشو خود شیرینی هاش .... قند عسل یادگرفته خودشو به خواب میزنه ارام رو زمین دراز میکشه و چشماشو م...
6 دی 1390

مامانی فدای اسرا کوچولو و شیرین اداهاش

سلام گل مامانی عشق مامان عمر مامان جون مامان مامان فدات بشم با اون دستای کوچولوت وقتی محکم حلقه میکنی دور گردن من یا بابا یی و محکم بغلمان میکنی دلم میخواد ار زوق بترکیم فدای اون لبای نازت بشم که برای بوسیدن غنچه اشون میکنی مامان قربان پاهای کوچولئت بشم که همه اش دمپایی رو فرشی های مامانو تو خانه با اون پاشنه زیادشون پات می کنی و تلق تلق راه میری ... فدای بغل کردن عروسکات بشم که میخوای لاشون بدی تابشون میدی تو اون بغل کوچولوت ... فدای اون انگشتات که موقع حرف زدن نشانه وار واسه مامانی و بابایی تکان میدی و طلبکارانه تند تند سخنرانی می کنی .... فدای دخمل نازمکه برای خوردن قطره اهنش خودش دهانش را باز می کنه و مثل یه پرنسس مودب ...
25 مهر 1390

اسرای اسرار امیز

  خانمی باید با دوز و کلک غذا بهت بدم یه موقع های خوبی اما گاهی هم نه ...یا بید دکمه های یخجال رابزنی و صداشان را دبیاری منم بایه دست نگتاون دارم و به دست غذا بدم ...یا با این طرح ژله ای که رو یخچال زدم که الان دیگه چیزی ازش باقی نمانده مشغولت کنم جیگرم ...امروز یه حرکت جالب نشانم دادی وقتی داشتم صبح بهت سرلاک میدادم با لبای پر از سرلاک غنچه شده عکس بابایی را که با هم تو اتلبیه اندختیم و یه نمونه رو یخچاله بوسیدی و من که خندیدن چند بار این کارو تکرار کردی...  
25 مهر 1390

اسرا همیار مامان میشود ..........

  سلام قند عسل یکی یدونه عزیز دوردونه گل گلخونه   دخملیم بزرگ شده از الان به مامانی کمک میکنه ....   وقتی مامان جارو دستی میکشم شما هم میخوای تا مثل مامان جارو بکشی مامان فدای اون دستای کوچولو بشه که درست روی اشغالا رو جارو می کشی ...   دیروزم که از فروشگاه برگشتیم و مامان داشت وسائل را تو طبقه های بالای کابینت جابه جا میکرد شما اومدی وسائل را بدونه اینکه مامانی ازت بخوام میدادی بهم تا برزارم اون بالا و مجبور نشم چند بار بیام پایین.......   یا موقع دستمال کشیدن شیشه ها شما هم پشت سر من دوباره جای اون انگشتای نازت را رو شیشه میداریو با خوشحالی به من نگاه می کنی منم بهت میخندم و تو خوشحال تر میشی........
25 مهر 1390

گوش و گوشواره

دخمل نازم بلاخره بردم گوشت را سوراخ کردم روز سه شنبه19مهر  ساعت 11ونیم اینا بود یه فعه تصمیم گرفتم ببرم گوشت را سوراخ کنم تا تولد مریم خوب بشه خدا خیرش بده خاله زهرا با این حالش نه نگفت و با هامون اومد ...اولش خودت دست منش را گرفتی و رفتی تو اتاق پزشک ..اما همین که سرت را نگاه داشتیم تا تکان نخوری ترسیدیو زدی زیر گریه ..چه گریه ای هم میکردی یه گوشت را سوراخ کردیم  بعد یه  خوره دست و روت را شستم ارام گرفتی ..بردمت تو تاق بهانه گیری کردی با هرچی گفتم مشغول نشدی به زور یه لحظه نگهت داشتیم خیلی سریع تمام شد اصلا درد نداشت همین که امدیم بیرون راضی شدی و ارام گوشوارهات نگینش قرمزه خیلی نازه ...الان سه تا گوش واره داری کفشدوزکی که ...
23 مهر 1390

اسرا میره مشهد اونم با قطار ..هوهو چی چی ....

  4 مهر دوشنبه شب ساعت 7:30 دقیقه از تهران با قطار رفتیم مشهد ...   شما این دومین مسافرت مشهدته پارسال وقتی دو ماهت بود با هواپیما رفتیم ...اون موقع تنها نگرانیم تاثیر تغییر فشار بر شما بود که خدا شکر مشکلی ایجاد نشد به جز رفت زمان نشستن هواپیما که بیدار بودی و یه خورده اذیت شدی ....   اینار با قطار بود ...خوب بود چون شب بود و بیشتر مسیر را شما خواب بودی و اذیت نمیشدی تلویزیون هم داشت که شما کارتون ببینی ...یه خورده سر گرم میشدی ...   البته اونبار ما سه تایی رفتیم و چند روز بعد بابا نجی اینا و عمه پریوش اینا اومدن ...اینبار ما با بابا نجیو مامانی رفتیم ...خوب بود ..خوش گذشت شما کلی توحرم میدودیو خوشحال بودی ...
23 مهر 1390

خاطرات شمال نی نی اسرا

  سلام جیگرم ببخشید اینهمه دیر اومدم ...الان برات توضیح میدم چرا مامانی جون ...........   اولا سه شنبه 29 شهریور منو تو بابایی رفتیم شمال تا شنبه 2 مهر   اول ما رفتیم بعد عمو حشمت اینا اومدن پنج شنبه ای هم بابا رضا اینا اومدن با ننه گل ....اخه همه میخواستن ویلایی را که خریدیم تحویل بگیرن ...خلاصه همه با همه تو یه رزمین 4 تا واحد ویلا خریدیم و همه اومده بودن تا تحویلشان بگیرن ...خوب بود 2-3 روز اول تماما بارانب بود حتی تو راه رفت فقط مه بود چشم چشم را نمیدید من که خیلی ترسیدم اما بابایی با دل جرات تمام رانندگی کرد تا رسیدم انجا ..........فقط یکبار رفتیم دریا انهم با لباس خیلی هم سرد بود هوا .......تو تمام مدت تو ساحل ...
23 مهر 1390

شعر دندون

یه روزی چند تا پسته                       از مامانم گرفتم   پسته ها خندون بودن                   یکی یکی شکستم یه پسته خندون نبود                سفت و دهن بسته بود گذاشتمش توی دهنم                 شکستمش با دندونم آی دندونم وای دندونم                چه دردی داره دندونم دندون ناز و خوشگلم              ...
28 شهريور 1390

بوسه های شگفت انگیز

سلام جیگری قند عسلی دخملی امروز یه کار جدید و دوست داشتنی یاد گرفته ....بوس میفرسته از راه دور .... اولین بوس را فقط با لباش فرستاد واسه خاله زهرا دومی را با نگشت کوچولوی نازش از رو لباش فرستاد  واسه عزیزو خاله فرزانه سومین بوس را با کف دستش و چندتا باهم و پشت سر هم فرستاد برای بابا یش منم از همین جا یه بوس بزرگ میفرستم رو لپای خوشمزه اش که الان اروم لالا کرده .......... دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااارررررررررممممممممممممممممممممممم عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممم
28 شهريور 1390