خاطرات این چند روزه ......

سلام دخترکم تاخیر مامانی را برای این مدت امیدوارم ببخشی ....

قبل از 21 رمضان رفتیم کنکگاور دیدن مامان شوکت اینا و 5-6 روزی انجا بودیم ....بعد با عمع ذلیخا امدیم خانه مامانی یه مهمانی رمضانی با حضور عمو شمی اینا و عمو ها و عمه و خاله ها و ننه گل و بابا رضا اینا داد 20 نفری بودیم ....خلاصه سرمان شلوغ بود و مشغول مهمانی رفتن و مهمانی دادن بودیم ....

روزا تو توماشین وقتی بابایی با عمه مشغول تمرین رانندگی بود میخوابیدی و من وقت نداشتم بیام نت ......شبا هم دیر میخوابیدی و منم خسته بودم ....

تو الین مدت خیلی دوست داشتم بیام و از کارهایی جدیدت برات بنویسم اما نشد ........

2 تا دندان جدید هم یکی از ان خبراست که البته با موبایل تونستم فقط برات به عنوان تیتر بنویسم ....

ازت میخوام بیای به مامان بوس بدی و تو هرجای خانه باشی برمیگردی تو بغلمو صورتت را خم میکنی به طرفم حتی بعضی وقتا که زیاد میبوستم خودت دیگه صورتت را عقب جلو می کنی ....

جدیدا همه ارو "اَ یِاَ" صدا می کنی ....تو کوچه خیابان هرکی را ببینی صدا می کنی و براش دست تکان میدی .........

دیروز با عمه اینا رفتیم خرید مانتو بخرن انقد تو پاساژا دویدی ...واینمیسادی ...تازه اجازه نمیدادی دستت را هم بگیریم نه من نه بابایی ....وقتی بغلت میکردم انقد داد میزدی و پیچو تاب میاوردی تا بزارمت زمین ....یا روزمین رو پاهات میشستی و بلند نمیشدی ...خلاصه کلی اذیت کردیو نذاشتی من خرید کنم ....

ازیبن ریل لباسا رد میشدیو میدویدیو از ته دل میخندیدی چه دنیای شادی داری خدا کنه همیشه شاد باشی عزیزم ....

امروز زنگ زدم به مامان شوکت تو کلی پشت تلفن براش صدا در اوردی و مثلا باهاش حرف زدی ...

جدیدا پشت تلفن به جز الو حرفای دیگه ای هم میزنی ....