این روزهای من و بچه ها
سلام کوچولوهای من ...اسرای من پارسای من ...
این روزهای سرد و گرم پاییز حسابی ما را گیج میکنن ...ی روز گرم و ی روز سرد اولین سرماخوردگی ها را تجربه کردیم همه امون اول ابجی اسرا بعدم مامان و داداش پارسا ....خدا را شکر حالا هردوی شما خوب خوبید ...همیشه از خدای بزرگ براتون بهترین ها را میخوام با سلامتی ...
دختر گلم هر روز من را عاشقتر و مادر تر میکنه ...هر روز درک میکنم که زندگی با وجود بچه ها چقد برام شیرین و با ارزشه .../گرچه ی روزهایی اسرا خانمی میره تو فاز بدقلقی ومامان کم حوصله میشه ...اما تمام بی حوصلگیهای مامان با جمله :مامان دوست دارم برات بستی میخرم شب"تمام میشه
دخترک خانه ما شیرینترین دختر دنیاست ...حرف زدنش برامون مث قشنگترین ترانه هاست ....خیلی دوست داشتنی انقدر که نمیشه توصیفش کرد ....
ااما این کنارها ی پسر شیطون دارم که میخواد سر از همه چی در بیاره و ی انگشت فضول داره ...من عاشق این انگشت فضولشم ...این روزها اولین قدمهای کوچکش را توی دنیای بزرگش برمیداره ...گاهی انقد اینور و اونور میشه هنگام راه رفتنش که عمو لق لق صداش میکنم ....عاشق تلویزیونه و تا خاموش میشه یا از خوا ب بیدار میشه فورا با انگشت اشاره میکنه ....پسرکم خیلی کم صحبته فکر کنم میخواد مث راه رفتنش ی دفعه با حرف زدن غافلگیرم کنه ...خیلی به همه چی دقت میکنه ...عاشق بیرون رفتنه تا از در بیرون میریم ذوق میکنه ...
تمام حرکات ابجی اسرا را تکرار میکنه ...عاشق خوردن اب و خالی کردن لیوان روی فرش و موکته ...گاهی دستاش را توی لیوان اب میبره و بازی میکنه باهاش ...گاهی تو لیوان ابش فوت میکنه و ذوق میکنه و میخنده ....یاد گرفته زبون درازی میکنه ...عاشق خورد کردن نان های توی سفره است که در عرض چند ثانیه متلاشی میشن ....